سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان: بغض دخترک

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد:سارا...

دخترک خودش رو جمع و جور کرد،سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشیدوباصدای لرزان گفت :بله خانوم؟

معلم که از شدت عصبانیت شقیقه هاش میزد،توی چشمای سیاه ومظلوم دخترک خیره شدودادزد:

چند بار بگم مشقاتوتمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ها؟!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد...بغضش رو به زحمت قورت دادوآروم گفت:

خانوم...مادرم مریضه ...اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...

اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه ازگلوش خون نیاد...

اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخرم که شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت...اونوقت قول داده اگه پولی موند برا من هم یه دفتر بخره که من دفترای داداشم رو پاک نکنم وتوش بنویسم...

اونوقت قول میدم مشقامو...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوندوگفت بشین سارا...

وکاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...                                                     


(هستند کسانی که واقعا نیازمندند)


♥ جمعه 93/11/10 ساعت 11:46 صبح توسط یکتا نظر

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟ 
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. 
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!


♥ جمعه 93/11/10 ساعت 11:42 صبح توسط یکتا نظر

 

رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد . 

وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... ..

- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت . 

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !

 


♥ جمعه 93/11/10 ساعت 11:41 صبح توسط یکتا نظر

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

 

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.    


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.


هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "


مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.


این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟

 


♥ جمعه 93/11/10 ساعت 11:40 صبح توسط یکتا نظر

استادی در شروع ک?س درس، لیوانی پر از آب بدست گرفت.آن را با? گرفت تا همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان گفتند نمی دانیم...
استاد گفت:من هم بدون وزن کردن نمیدانم دقیقاً وزنشچقدراست.اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگهدارم، چه اتفاقی خواهدافتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی..!
استاد پرسید:خب،اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه؟؟!
یکی از شاگردان گفت:دست تان درد می گیرد..
- حق با توست.حا? اگر یک روز تمام آن را نگه دارم؟
شاگرد دیگری گفت:دست تان بی حس می شود .عض?ت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند و کارتان به بیمارستان خواهد کشید!
استاد گفت: درست است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
جواب دادند:نه!
استاد گفت:دقیقاً! مشک?ت زندگی هم مثل همین است،اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگهدارید، اشکالی ندارد..اگرمدت طو?نی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد و اگر بیشتر از آن نگه شان دارید فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود..!


♥ جمعه 93/11/10 ساعت 11:36 صبح توسط یکتا نظر

<      1   2   3      >