داستان: بغض دخترک
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد:سارا...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد،سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشیدوباصدای لرزان گفت :بله خانوم؟
معلم که از شدت عصبانیت شقیقه هاش میزد،توی چشمای سیاه ومظلوم دخترک خیره شدودادزد:
چند بار بگم مشقاتوتمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ها؟!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد...بغضش رو به زحمت قورت دادوآروم گفت:
خانوم...مادرم مریضه ...اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...
اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه ازگلوش خون نیاد...
اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخرم که شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت...اونوقت قول داده اگه پولی موند برا من هم یه دفتر بخره که من دفترای داداشم رو پاک نکنم وتوش بنویسم...
اونوقت قول میدم مشقامو...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوندوگفت بشین سارا...
وکاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
(هستند کسانی که واقعا نیازمندند)